" هافتون " ، پیرمرد ساده دلی بود که در یکی از شهرهای کوچک سوئد ، نانوایی داشت ، اما درآمدش آنقدر نبود که شکم هشت سرعائله اش را سیر کند ، بنا براین هر روز دنبال راه چاره ای می گشت ... تا یک روز جوان دانشجویی اتفاق گذرش به آن شهر کوچک افتاد و چون پولی به همراه نداشت ، به این فکر افتاد تا حقه ای بزند و یکی ، دو روز در آن شهر بخورد و بخوابد و بعد هم پولی به چنگ بیاورد و سپس از آنجا برود .
او با کمی پرس و جو فهمید که " هافتون " همان پیرمرد ساده لوحی است که او دنبالش می گردد ، به همین دلیل به سراغ پیرمرد رفت و گفت : من مالک پنج شهر در سوئد هستم ، اگر تو سه روز از من پذیرایی کنی ، من بنچاق مالکیت استکهلم - مرکز و پایتخت سوئد - را به تو می دهم .
" هافتون " هم که خیلی ساده دل بود حرف جوان را پذیرفت و به این ترتیب پس از سه روز پذیرایی ، درآمد یک هفته اش را نیز به او داد و جوان دانشجو در عوض روی تکه ای کاغذ نوشت : من گواهی می دهم که تو مالک استکهلم هستی و آن را به پیرمرد داد .
از فردای آن روز " هافتون " در تلاش بود که یک روز به استکهلم برود و پایتخت سوئد را به کسی بفروشد و برگردد ، اما گرفتاری ها باعث شد که " هافتون " هشت سال بعد به شهر استکهلم برود . در این مدت در زندگی دانشجوی جوان نیز اتفاقات زیادی رخ داد .
" هافتون " پس از چند روز به استکهلم رسید و از بدو ورود حرفش را به مردم زد ، اما شهروندان می خندیدند و او را مسخره می کردند . لذا " هافتون " تصمیم گرفت به دیدن شهردار استکهلم برود و این کار را با هر سختی که بود انجام داد ... اما همین که پا داخل اتاق شهردار گذاشت دانشجوی جوان هشت سال قبل را - که در طول هشت سال شانس با او یار و شهردار استکهلم شده بود - شناخت و البته که رنگ آقای شهردار نیز پرید !
*****
وقتی " هافتون " به شهر کوچکشان برگشت ، هیچ کس حرف او را باور نمی کرد که مدعی بود بنچاق استکهلم را به شهردار استکهلم ، ۸۰ هزار کرون فروخته است !
|